خودم هم نمیدانم چه شد. فقط میدانم زمانی که تصمیم گرفتم همه را فراموش کنم آن یک نفر از قلم افتاد . همان کسی را می گویم که نباید . همان که نمیدانیم از این جای کار به بعد به ما فکر میکند یا نه ؟ اصلا فکر میکرد ؟
کاش حالا که میرود خره نشوم به جان خودم و دوباره فکری نشوم .
ای کاش تصویرش در ذهنم خراب میشد بعد میرفت ، بعد تمام میشد ،شد؟
نشد . آنکه بعد از تمام این اتفاقات کوچک و بزرگ که خیلی طولی هم نکشید خراب شد ، خورد شد ، خودم بودم . از اولش هم خودم بودم .
اما او هنوز هم همان قدر زیبا در تابلوی ذهنم نقش بسته که ای کاش نمی بست . اما بست . چه زیبا هم بست .
میگویند همه چیز فراموش میشود ، حتا یک عشق بزرگ . اما نه نمیشود . اشتباه میگویند . آن عشق که گفته شد ، احساس شد ، بخاطرش دعوا شد ، خاطره شد ، نه فراموش نمیشود .
حالا هم حرفی نمی ماند
ما باختیم
اما باید قبول کرد
شکست ما
انکار عشق نیست . (محمد علی سپانلو)
حالا آهنگ های شاد فقط گوش میکنم . خودم را در جمع های بزرگ می چپانم . حرف میزنم . می رقصم . آهنگ های الکی شاد بی معنا را با صدای بلند گوش میکنم . تا فکر نکنم . تا قضاوت نکنم . که فراموش کنم که نتوانستم ، که نتوانستیم کنار هم بمانیم . فراموش میکنم هرچه که بود . اگر توانستم فراموش میکنم .خدا را چه دیدی شاید دوباره همدیگر را دیدیم که اگر آن روز قشنگ رسید ، یاد گرفتم کنارت باشم ، دوستت بدارم تا هر اندازه که بخواهم اما عاشقت نشوم که حاصل عشق در دورانی که هر دو طرف خام اند و بی ثبات ، جنون است و بس .
ما به درون هم ( کماکان ) رسیدیم و تو در درون من ماندی . میرسیم به آنجا که من قوی تر شده باشم و تو محکم تر . آنوقت تصمیم خواهیم گرفت .
چه میدانی وقتی میگویم ببینمت ، وقتی می گویم زنگ بزن ، مقصود چیست ؟ چه میدانی صدا با آدم چه میکند ؟
آن هم صدای تورا که ای کاش به قول گفتنی می شد بوسید.
چه میدانستی . ؟
اما حالا دیگر یک دوستت دارم بزرگ طلبت . یکی از جنس رفاقت از جنس صداقت . یک دوستت دارم که بماند و پایش بمانیم و لقمه ی بزرگ تر از دهانمان نشود که گیر کند و هق هق گلویم بشود .
پس حالا که یاد گرفتم بلند تر میگویم :
من
تو را
دوست دارم
.
.
.
.
.
.
.
نصفه متنم پرید :(
ساعت درست چهار و سی و پنج دقیقه ی صبح همان لحظه ی گرگ و میش خودمان . زمین ها اینجا پوشیده از پیله ی کرم هایی است که نفس میکشند و شاید فردا پروانه شوند . فضا پر از امیدی ست که تو در دلها کاشتی و همه راه را ادامه میدهیم چون هنوز هم جوانه های امید در درون ما بیدار است و پویا .
روز ها همیشه همین شکلی است . بیدار میشوم . باز هم نفس میکشم و سعی میکنم که تا شب زندگی کنم . سعی میکنم مغرور نباشم و قدرت های لحظه را استفراغ کنم . لعنت به هر چه لذت لحظه ای ست که میان ما فاصله می اندازد .
و من تورا هر روز روی سبزه ها ، میان همین پیله های امیدواری میبینم و تو را نه با چشم ، نه با قلب ، من تورا با تمام وجود حس میکنم . دلتنگ میشوم . میگریم و میگریم .
دلتنگی هایی بیشتر از دیروز و کمتر از فردا . حالا بغض کرده ام شاید گریه هایم به فردا برسد .
فردا اسمان شهر بارانی ست .
( این متن و متن قبلی مرتبط با خدا )
زندگی همین است دیگر . دو دوتا چهار تای بیخود . حرف ها بیخود راه ها بیخود.گاهی تعجب میکنم ! از این همه مرز که بین ادم ها را گرفته و زندگی را از انچه نشان میدهد بیخود تر میکند . مرز ها . خدایا امروز که اینها را مینویسم بیشتر از همیشه دلتنگ درد دل کردن با تو هستم . دلتنگ حرف زدن با خدا ؟ اصلا مگر حرف زدن با خدا کار سخت یا نشدنی است که دلتنگش شوم ؟ وجودمان که لبریز از درد میشود ، ان وقت است که خدا خدایمان شروع میشود . چون هیچوقت به یاد نمی اوریم که شادی هایمان را هم از خودت داریم . به خیالمان شادی ها اکتسابی و غم ها انتسابی هستند . درد درد است . همه را شامل میشود . هر که درد خودش را می کشد تنها شباهت این است که همه درد میکشیم . اما به راستی شادی وقتی معنا میشود که قبل ان درد باشد و درد .
خدایا ! این نامه را یک جای خلوت ، گوشه ی اتاق مادر بزرگم یا شاید هم لابه لای کتابهای قدیمی پدر، برایت جا میگذارم . وقت که کردی یه نگاه به ان بینداز .
مینویسم ای کاش درد های مردم خیلی زود به شادی تبدیل شود . به یک لبخند . یک لبخند ساده اما از اعماق وجودشان .
خدای عزیز ! این روز ها همه نیازمند پول هستند . یک پاکت پر از پول که نیاز نباشد برایش زحمتی کشیده باشند . این روز ها خرج کردن پول از بدست اوردنش سخت تر است و پر زحمت تر .
میدانم که خودت میبینی حال الان مارا . میدانم که خودت میدانی که چقدر دروغگو شده ایم . کاش همه بدانند هروقت که دروغ میگوییم درواقع بیشتر خودمان را مدیون حقیقت میکنم . حقیقت ، خوب یا بد اشکار میشود . چقدر به دلهای صادق نیازمندیم . کاش از همان اول زبان هارا صاف و صادق می افریدی .
خدای عزیز ! مارا هر چه بود ، خوب یا بد ، بد یا خوب افریدی و اکنون در این جهان وجود داریم و نفس میکشیم . اصلا چرا باید هر روز و هرشب از تو چیزی بخواهم . بیخیال هرچه نیست . بگذار بگویم چقدر بخاطر انچه چه هست مدیونت هستم، حالا باب میل من می خواهد باشد می خواهد نباشد . من زنده ام . زندگی میکنم . خدایی هست و ما غافل شدیم که این کافیست .
خدای عزیز من ! بخاطر هر چه هست و نیست ممنونم . یک تشکر واقعی و از ته ته قلبم به نگاهایت که همیشه هوای مرا داشته و دارد .
دوستت دارم و این حقیقی ترین جمله ی زندگیم خواهد بود .♡
نقد و بررسی فیلم شیرین ساخته عباس کیارستمی : فیلم شیرین روایتگر داستان شیرین پادشاه ارمنی همان قصه سی شیرین و فرهاد یا خسرو شیرین است با این تفاوت که این قصه به صورتی روایت میشود که ن حاضر در سینما درحالیکه پرده به پرده خیره شدند داستان را دنبال میکند و درواقع صدای قصه شیرین شنیده و ما یعنی همان مخاطب، بیننده تصویر کلوزآپ از صورت این بانوان ایرانی هستیم . شاید به ظاهر کمی کسلکننده به نظر بیاید دیدن فیلمی به این شکل اما اگر با دقت فیلم را دنبال کنیم متوجه چیزهای جالبتری خواهیم شد که ما را وادار به دوباره دیدن فیلم میکند درست است که ما تصویری از خود نمایش یا فیلم و روایت شیرین و خسرو نمیبینیم اما هرچه که در طول روند فیلم اتفاق می افتاد بخوبی در چهرههای ن قابلمشاهده است؛ همانطورکه جاهایی از آن فیلم آنها را به گریه کردن وامیدارد یا حتی گزش لب یا توجه بی انداز و استرسها و . از جمله حالاتی است که بازیگران فیلم یا همان تماشاگران که هر کدام گویی یک شیرین هستند در احساسی مشترک از خود بروز می دهند .
.
.
پ.ن : شاید به ظاهر فیلم کسل کننده ای بیاد دیدن تماشاچیا وقتی که دارن به قصه ی شیرین گوش میدن . اما اگه با کار جالب کیارستمی با میزانسن ها بخوایم شروع کنیم یا اگه فیلمو بی صدا تماشا کنیم قطعا حس بیشتری از کار میگیریم . چیزی که شاید فقط توی چهره ی تک تک دخترا و اون حس همزاد پنداریشون با اشکا و استرس ها لب گزیدن هاشون بشه پیدا کرد . با ایده خیلی حال کردم .
درباره این سایت