ساعت درست چهار و سی و پنج دقیقه ی صبح همان لحظه ی گرگ و میش خودمان . زمین ها اینجا پوشیده از پیله ی کرم هایی است که نفس میکشند و شاید فردا پروانه شوند . فضا پر از امیدی ست که تو در دلها کاشتی و همه راه را ادامه میدهیم چون هنوز هم جوانه های امید در درون ما بیدار است و پویا .
روز ها همیشه همین شکلی است . بیدار میشوم . باز هم نفس میکشم و سعی میکنم که تا شب زندگی کنم . سعی میکنم مغرور نباشم و قدرت های لحظه را استفراغ کنم . لعنت به هر چه لذت لحظه ای ست که میان ما فاصله می اندازد .
و من تورا هر روز روی سبزه ها ، میان همین پیله های امیدواری میبینم و تو را نه با چشم ، نه با قلب ، من تورا با تمام وجود حس میکنم . دلتنگ میشوم . میگریم و میگریم .
دلتنگی هایی بیشتر از دیروز و کمتر از فردا . حالا بغض کرده ام شاید گریه هایم به فردا برسد .
فردا اسمان شهر بارانی ست .
( این متن و متن قبلی مرتبط با خدا )
، ,ها ,لحظه ,های ,ست ,ی ,سعی میکنم ,من تورا ,ست که ,نه با ,، خداوندگار
درباره این سایت